چکاوک

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

بیایید "توکان" نباشیم :)

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۹ ب.ظ

در زبان ترکی کلمات و اصطلاحاتی وجود دارد که به هیچ عنوان معادل فارسی ندارند. واژه ی "توکان" از جمله همین هاست. اگر بخواهی آن را به صورت یک کلمه استفاده کنی، معنی مغازه و دکان می دهد. اما اگر بخواهی به شکل اصطلاح به کار ببری، خب... معادل فارسی دقیقی برایش پیدا نمی کنی. (حداقل من یکی که پیدا نکردم.) توکان را ترکیبی از کلمات "تکراری" "روی اعصاب" "لوس" "بی معنی" و امثالهم بگیرید. (البته یک درجه شدید تر از این ها :دی )

همه ی این ها را گفتم تا برسم به معرفی یک دسته از آدم هایی که همیشه برایم "توکان" بوده اند. منظورم همان دختر خانم هایی هستند که بعد از ازدواج، همه ی زندگی و هویتشان را به اسم همسرشان می زنند. همان ها که به محض نامزد شدن، عکس آقا داماد محترم را بر روی پروفایل تلگرام، اینستاگرام، واتس آپ و... می گذارند و از هر ده کلمه ای که می گویند، نه تای آن ها نام اوست. دختر هایی که بعد از ازدواج جواب پیام هایتان را نمی دهند، سراغی از شما نمی گیرند، به همه ی برنامه های مشترکتان پشت پا می زنند اصلا انگار که هیچ گاه با هم دوست نبوده اید. راستش همیشه برایم سوال بوده که نمی شود مثلا هم ازدواج کرد و هم هویت و خود مستقل را حفظ کرد؟

  • ماه بانو

ما آدم های کتبی پر از حرف...

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ق.ظ

اسم ما را باید بگذارند آدم های کتبی! مایی که نصف بیشتر حرف های دلمان به جای بر زبان آورده شدن، با صدای تق تق کیبورد تایپ شد. مایی که هیچ گاه در دنیای واقعی جزو آن خوش سر و زبان ها و پر سر و صدا ها نبودیم و شاید در برخوردهای رو در رو آدم هایی معمولی، کم حرف و یا حتی خجالتی به حساب می آمدیم اما در تنهایی خود فردی بودیم پر ازحرف های نگفته که ترجیح می داد به جای حرف زدن، هر آنچه در ذهن دارد بنویسد ، بنویسد، بنویسد...

  • ماه بانو

جای خالی خواهر نداشته...

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۰۹ ب.ظ

در زندگی روزهایی بوده که با تمام وجود دلم خواسته خواهر داشته باشم. نه که ارتباطم با مادرم صمیمی نبوده باشه یا دوستی نباشه که بتونم باهاش حرف بزنم. نه... اما خب همیشه فکر کردم خواهر یه چیز دیگه ست. می دونی،  اگه الان خواهری بود که می دید من خوش خوراک، این روزا اشتهای هیچی رو ندارم و از دیدن پفک و لواشک ذوق نمی کنم، وقتی می دید مدام بهانه می گیرم و یه چیزی مثل یه تکه سنگ تو گلوم بالا و پایین میره و نفس کشیدن رو برام سخت کرده، می فهمید حتما یه چیزیم هست. می فهمید نیاز دارم به این که یه دل سیر براش از چیزایی بگم که برا هیشکی نگفتم و زارزار گریه کنم تو بغلش تا شاید حالم خوب بشه... این روز ها چقدر بیشتر از همیشه دلتنگ خواهری میشم که هیچ وقت نداشتمش...

  • ماه بانو